چرا ز قافله یک کس نمی شود بیدار؟
یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
یک شنبه 30 تير 1392برچسب:, :: :: نويسنده : علی


چرا زِ قافله ، یک کس ، نمیشود بیدار؟

که رختِ عُمر ، زِ کی ، باز میبَرَد ، طَرّار؟

چرا زِ خواب و زِ طَرّار ،  می نیازاری؟

چرا از او که خبر می کند ، کُنی آزار؟

تو را هر آنکه بیازُرد ، شیخ  و واعظِ توست

که نیست مِهرِ جهان را ، چو نقشِ آب ، قرار

یکی همیشه همی گفت ، راز با خانه:

« مشو خراب به ناگه ، مرا بکُن اِخبار »

شبی ، به ناگه خانه ، بَر او فرود آمد

چه گفت؟ گفت: «کجا شد وصیّتِ بسیار؟

نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن؟

که چاره سازم من با عیالِ خود به فرار

خبر نکردی ای خانه ، کو حقِ صحبت؟

فروفتادی و ، کُشتی مرا ، به زاری زار »

جواب گفت ، مَر او را ،  فصیح ، آن خانه

که: « چند چند خبر کردَمَت به لیل و نهار

بدان طَرَف که دهان را گُشادَمی به شکاف

که قُوَّتَم  بِرسیده ست ، وقت شد ، هُش دار

همی زدی ، به دهانم ، زِ حرص مُشتی گِل

شکاف ها ، همی بَستی سراسرِ دیوار

زِ هر کجا که گُشادم دهان ، فروبستی

نَهِشتیَم که بگویم ، چه گویم ای معمار؟ »

بدان که خانه تنِ تو است و رنج ها چو شکاف

شکافِ رنج ، به دارو ، گرفتی ای بیمار

مثال کاه و گِل ست آن  مُزَوَّره  و  معجون

هِلا ، تو ، کاه گل اندر شکاف  می اَفشار

دهان گشاید تن ، تا بگویدت: « رفتم »

طبیب آید و بندَد بَر او رَهِ گفتار

خُمارِ دَردِ سَرَت از شرابِ مرگ شناس

مده  شرابِ بنفشه ، بِهِل شرابِ انار

وگر دهی تو به عادت دَهَش که ، روپوش ست

چه روی پوشی  زان  کو ست عالِمُ الاَسرار ؟

بخور شرابِ اِنابَت ، بساز قُرصِ وَرَع

زِ توبه ، ساز تو معجون ، غذا زِ استغفار

بگیر نبضِ دل و دینِ خود ، ببین چونی؟

نگاه کن تو ، به قارورۀ عمل یک بار

به حق گریز ، که آبِ حیات او دارد
 
تو زینهار از او خواه ، هر نَفَس زِنهار

اگر کسیت بگوید که: « خواست فایده نیست »

بگو که: « خواست ، از او خاست ، چون بود بی کار

مُرید چیست به تازی؟ مرید خواهنده

مرید از آنِ مراد ست و صید از آنِ شکار

اگر نخواست مرا ، پس چرام  خواهان کرد؟

که زرد کرد رُخَم را فِراقِ آن رخسار

وگر نه غمزۀ او زد به تیغِ عشق ، مرا

  چرا ست ، این دلِ من خون و چشمِ من خونبار؟

خزان ، مُریدِ بهار ست ، زرد و آه کُنان

نه عاقبت به سَرِ او رسید شیخِ بهار؟

چو زنده گشت مُریدِ بهار و مرده نماند

مُریدِ حق ز چه ماند میان رَه ، مُردار؟

به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین

شکوفه لایقِ هر تُخمِ پاک در اِظهار »

چو واعظانِ خَضِر کسوتِ بهار ، ای جان

زبانِ حال گشا و «خموش» باش ای یار